بهمن 82 بود؛ یکی از غمزدهترین روزهای زندگیم. روی یکی از نیمکتهای نزدیک به آمفیتئاتر با زانوهای بغل کرده، نشسته بودم و غرق اندوه و کلی فکر و خیال ناخوشایند بودم.
نفهمیدم آرشین کی اومد و کنارم نشست. زد به شونهم و گفت:
"چی شده بابایی؟ چرا ناراحتی؟"
یهو به خودم اومدم. لبخند روی صورتم پخش شد. نگاهی به اطراف کردم. ولنتاین بود و پردیس پر شده بود از بادکنک و گل و شکلات و عروسک!
به سال پایینیهایی که گرم ولنتاين بازی بودند، اشاره کردم که:
"بابا ببین! همه دارن به هم قلب کادو میدن، هیچکی برای من از این قلبای قرمز نگرفته!"
گفت: "غصه نخور" و رفت!
رفت و من باز برگشتم به همون فکرها و حزن بیپایانی که توی مغزم رژه میرفت.
انگار نیم ساعتی گذشت و من متوجه گذر زمان نبودم.
باز دست آشنایی به شونهم خورد و صدایی آشناتر:
"ولنتاینت مبارک دخترم!"
سرم رو بلند کردم و آرشین رو دیدم که با یک دنیا کودکی و محبت بالاسرم ایستاده و یک پاکت قلب شکلاتی صورتی به سمتم گرفته و میگه:
"هرچی گشتم قرمزش رو پیدا نکردم."
چند ثانیه مکث... و بعد مثل بچهها با ذوق و شوق، شکلات رو از دستش قاپیدم و در حالی که دور میشدم، فریاد زدم:
"تو بهترین بابای دنیایی!" و رفتم. غمها هم یکباره رفتند.
راستی آرشین تو این روزها کجایی؟ هنوز همون کودکانگیها و صفای درونی رو با خودت داری؟ هنوز هم گاهی با یک شکلات صورتی دوستانت رو خوشحال میکنی؟
باش. کنارمون باش و خوش باش، که دل آدم قرص میشە به بودن و داشتن همچین رفقایی.
برچسب : نویسنده : aceblog بازدید : 83