در سوگ رفیق؛ برسد به دست شیده

ساخت وبلاگ

روزهای آخر پاییز بود. دل آشوب بودم؛ از همان سر صبح. رفتم به تماشای "دلشدگان" که آرام بگیرم. به انتظار نشسته بودیم که روی پرده نوشته شد: بوی کافور، عطر یاس. دقایق به سختی می‌گذشت. می‌خواستم بروم، رفقا اجازه ندادند. 

بیرون آمفی تئاتر، تاریک بود، سیاه سیاه، بی ماه و ستاره ای...

تمام راه دانشگاه تا خوابگاه را غرولندکنان پیمودم و مدام می‌گفتم که چقدر از مرگ بیزارم. پسرها سرسختانه به سنگفرش‌های خیس، زل زده بودند و هیچ نمی‌گفتند. باید تا می‌توانستند زمان را کش بدهند، آن روز وظیفه‌شان همین بود. اما من کور نبودم. می‌دیدم: زمین و زمان بوی فاجعه می‌داد. 
به خوابگاه که رسیدیم روشنی خیره کننده پنجره‌ها و سکوت غیرقابل باور ساختمان هراسم را تشدید کرد. 
بدنم لمس شده بود و نمی‌دانستم چرا... بی اختیار به درون دویدم...
همه بیرون اتاق ها بودند و بهتی سنگین حکمفرما بود...
هرچه می‌پرسیدم، کسی جواب نمی‌داد، عاقبت ندا به حرف آمد:
رضا و...
دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شد. مهلت ندادم:
نه‌ رضا نه‌...
گفتند: چیزی نشده، فقط همین امشب بیمارستان می‌ماند...
دلم به این امید واهی قرص شد و پله ها را با دلهره و عجز، دوتا یکی بالا رفتم...
ناگهان ضجه‌های شیده همان یک ذره امید را تبدیل به یأس کرد...

و بعد: خاک، گور، فریاد ما، خاموشی رضا...
نمی‌توانستم باور کنم... چشمانم را که می‌بستم، بیمارستانی خیالی ظاهر می‌شد که رضا را به ما برمی‌گرداند...
چشم که می‌گشودم جهان روی سرم آوار می‌شد... 
چه شبانه‌روزهای گریه آلودی...
کم کم یاد گرفتم که درِ آن بیمارستان لعنتی رویایی را به خواب‌هایم ببندم. 
یاد گرفتم که هر صبح که ناله محزون شیده را شنیدم و از درون ویران شدم، پناه به بیمارستان خیالی‌ام نبرم؛ وقتی با حزنی غیرقابل وصف، زمزمه می‌کرد:
خوابیدی بدون لالائی و قصه...
بگیر آسوده بخواب...

هرروز چند دقیقه‌ای کنار در نیمه‌باز اتاق شیده می‌ایستادم. شیده عجیب آرام شده بود. گاهی اینطور به‌نظر می‌آمد که رضا کنارش نشسته و گلایه‌ها و اشک‌ها و دشنام‌هایش را می‌شنود...
دلم به حال تنهایی این دختر می‌سوخت، رضا هم نگرانش بود... می‌دانم.

این روزها شیده در روزها و خاطرات ما گم شده و من دلم آشوب است...
رضا دل‌آشوب‌تر است، هنوز نگاهش اینجاست؛ نگران شب‌ها و روزهای دختری که چهارده پانزده سال پیش یتیم شد و مُرد...
دختری که صدای تب‌آلودش هنوز در عمق خواب‌هایم شنیده می‌شود:
دیگه کابوس زمستون نمی‌بینی...

و ما هنوزها شرمسار رضا...

 

پ‌ن: این روزها روز رضاست، سالروز رفتنش، "ابتدای ویرانی"... رضایی که شیفته سادگی کودکانه بود و به همه آنها که دوست می‌داشت، "ابله محله" هدیه می‌داد... بعد از رضا، "ابله" عاشقانه‌ترین واژه شد در پردیس...

پانزده سال از آن شب لعنتی گذشت رفیق... پس چرا هنوز تلخ است، هنوز تازه است این داغ...؟ چرا عادت نمی‌کنیم به ندیدنت، به نبودنت؟

لعنت به روزهای آخر پاییز... 

8 مارس...
ما را در سایت 8 مارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aceblog بازدید : 190 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 7:22