عاشقانه‌طور!

ساخت وبلاگ

 (1): دوستی لطف کرد و متنی برای من فرستاد که کمک کرد بفهمم هترورومانتیک نیستم، بلکه زیر مجموعه‌ی گری-رومانتیکم! و مختصر اینکه گری‌-رومانتیک‌ها در مرز گرایش‌های رومانتیک و غیررومانتیک قرار می‌گیرند و فقط تحت شرایط خاصی ممکنه کشش و تمایلات عاطفی در اونها بوجود بیاد.(در یک پستِ جداگانه مفصل‌تر توضیح می‌دم.) 

من اسکشوالم، یک هترورومانتیک اسکشوال(1). یعنی با وجود فقدان میل جنسی، تمایل عاطفی به جنس مخالف رو تجربه می‌کنم. پس در این صورت، آرومانتیک(Aromantic) نیستم.
با اینحال یک نکته وجود داره‌: من می‌تونم عاشق بشم، یک مرد رو شدیداً دوست داشته باشم، رابطه صمیمانه‌ای برقرار کنم، برای حفظ رابطه تلاش کنم و... اما همه اینها در غیاب دو چیز:
اولی که رابطه جنسیه.
دومی هم عشق‌بازی‌های کلامیه قطعاً.
اشتباه نکن! من نه از عشق فراری هستم و نه تا جایی که می‌دونم صمیمیت گریزم! فقط وقتی کسی رو دوست دارم، به شیوه خودم بهش محبت می‌کنم. محبتی که اصلاً هم کم نیست.
مثلاً یادم میاد اولین باری که بودن در یک رابطه رو تجربه کردم، برام مثل روز روشن بود که اون آدم رو دوست دارم. چی می‌گم! رسماً عاشقش بودم. اونقدر برای من عزیز بود که هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم از روابط نزدیکش با دخترهای دیگه دلخور بشم یا بازخواستش کنم. مهم‌ترین چیز برای من این بود که هروقت بهش احتیاج داشتم، در دسترس بود. می‌شد ساعت‌ها باش دیالوگ داشت و خسته نشد. حتی سکوت‌ها هم بجا بود. نه حسادتی وجود داشت، نه صحنه‌های تراژیک عاطفی. اصلاً مهمترین عنصر این ارتباط "شادی" بود. بعضی وقت‌ها انقدر می‌خندیدیم که هرکی چشمش بهمون می‌افتاد، فکر می‌کرد دو تا دیوانه دیده. کنارەی امنیت بود، و قدرت هم.
من ایدئولوژی خودم رو داشتم؛ از دید من احترام گذاشتن به فاصلەهایی که گهگاه بینمون ایجاد می‌شد، یعنی عشق. آزادی فردی طرف مقابل رو به رسمیت شناختن، یعنی عشق. پذیرفتن بی کم و کاست انسانی که دوست داشتم، یعنی عشق. اون روزها فکر می‌کردم اگر نگرانیم رو بخاطر تک تک سیگارهایی که می‌کشه بیان کنم، اگر برای برگردوندنش  به جایی که بهش تعلق داشت بلیط اتوبوس بگیرم به مقصدی که دقیقاً نمی‌دونستم کجاست، اگر بعد از اینکه برگشت ازش فاصله بگیرم تا وقت بیشتری رو با دوستای دیگه‌ش بگذرونه، می‌فهمه که چقدر دوستش دارم!

 

یک روز با چند تایی از رفقا زیر درخت‌های توت لم داده بودیم. ما دو تا داشتیم سرِ سیگاری که قرارمون نبود روشن کنه، بگومگو می‌کردیم. فرید خندید و رو به من پرسید: "از سیگار بدت میاد؟" گفتم: "خیلی!" گفت: "مطمئن باش با یه سیگاری ازدواج می‌کنی!" من با لبخند پیروزمندانه‌ای سیگار رو توی مشت گرفتم و گفتم: "برام مهم نیست، فقط دلم نمی‌خواد آدم‌هایی که دوستشون دارم، سیگار بکشن!" برای چند ثانیە، همه ساکت شدند و با تعجب به من نگاه کردند. بعد ناگهان: انفجار خنده! می‌گفتند: "خب مگه مجبوری با کسی که دوست نداری ازدواج کنی؟! وای! اینه وفای دختر ایرونی!" و... ما هم بهم نگاه کردیم و ریسه رفتیم!

 

اون اواخر که دیگه دنبال بهانه بود برای رفتن، چیزی گفت که خیلی باعث تعجبم شد:
"من هیچ وقت نفهمیدم که دقیقاً احساست چیه، تو حتی یک بار هم به من نگفتی که دوستم داری."
خواستم بگم: "پس فکر می‌کردی چرا نمی‌ذاشتم سیگار بکشی؟! معلومه که نگفتم دوستت دارم! که چی؟ که بجای اینکه برای فهموندن علاقەم، قدمی برای تو بردارم، سر جام بشینم و به چند تا جمله پوچ و مستعمل قناعت کنم؟ گیرم تو نفهمیدی! یا شاید خودت رو به نفهمیدن زدی. ولی این تلاش برای من مهم بود. نمی‌خواستم بگم. و نمی‌خواستم هم بشنوم. شب بیداری تو برای انجام کار کلاسی من -کاری که باید صبح به ژوژمان می‌رسید- هزار بار باارزش‌تر بود از تکرار بیهوده‌ی دوستت دارم!"
و نگفتم.
و رفت.

 

و من دیگه هرگز عاشق نشدم. اما چند باری سعی کردم با این قضیه منطقی برخورد کنم و خودم رو به روال عاطفی معمول رابطه بسپارم. ولی این شرایط برای من، نه تنها سخت و تهوع‌آور که گاهی هم مضحک می‌شد؛ یک جور دست و پا زدن بی‌وقفه خلاف جریان آب. حس می‌کردم بازیگر درجه چندمِ فیلم‌های دختر پسریِ وطنی هستم! این روند، بشدت فرساینده بود و من هم قاعدتاً دیر یا زود خسته می‌شدم.
بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که استفاده مداوم از کلام برای ابراز علاقه، نسبت مستقیمی با بی‌خیالی و بی‌ارادگی دو طرف داره! و این کشف بزرگی بود. چون باعث شد که ریشه و محرک خیلی از رفتارها، علائق یا بی‌تفاوتی‌های خودم رو پیدا کنم.
من بی‌عاطفه نبودم، همونطور که سردمزاج یا ترسو هم نیستم. اما از حواشی رومانتیک بیزار بوده و هستم، و خیلی زود اعتمادم رو به آدم‌هایی که عادت دارند از "لاف"های عاشقانه در صحبت‌هاشون استفاده کنند، از دست می‌دم.
البته که خودم هم در بعضی روابطم از این ترفند استفاده کردم: هرچی عشق کمتری داشتم، بیشتر"دوستت دارم" رو بکار می‌بردم؛ هم انرژی ذهنی کمتری نیاز داشت، هم اینکه ادامه رابطه رو در ظاهر توجیه می‌کرد.
می‌گفتم: دوستت دارم، چون دم دستی‌ترین و کم‌هزینه‌ترین ابزاری بود که وجود داشت. 
-چه روزهایی... و چه گفتگوهای ملال‌آوری...-

من این روزها به خودم، به روابطی که تجربه کردم، به آدم‌هایی که دوستشون داشتم، به تنها کسی که عاشقش بودم، فکر می‌کنم و تلاشم اینه که بفهمم چرا تا همین اواخر برای خودم و خواسته‌های واقعیم احترام قائل نبودم؟ که چرا در تمام رابطه‌هایی که داشتم، احساس می‌کردم بدهکارم‌‌‌؛ به طرف مقابلم، به خود رابطه، به تقدس عشق!!!
امروز خیلی چیزها راجع به خودم می‌دونم که هرچند فهمیدن بعضی‌هاشون اوائل دردناک بود، اما حالا کاملاً برام قابل درک هستند و اونها رو به رسمیت می‌شناسم.
این روزها به فریادهای سرکوب شده انسانی گوش می‌دم که منم: که اسکشواله، اما یک تصویر شخصی از عشق داره. از روده‌درازی‌های عاشقانه بیزاره، اما دیوانه‌ی روابط صمیمانه است. نیازهای متفاوتی داره، و با اینحال از ابنای بشره!

 

و به من بگو چه لذتی بالاتر از این که انسان خودش رو بشناسه، درک کنه، و دوست داشته باشه...؟

8 مارس...
ما را در سایت 8 مارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aceblog بازدید : 198 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 7:22